علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 5 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه سن داره

علی نفس مامان و بابا

و باز هم دیدار وروجک های بهار 90

روز جمعه مورخ 28 مهر 91 ساعت 3:30 بعداز ظهر 10 تا از وروجکهای بهار 90 با ماماناشون تو پارک لاله جمع شده بودند ....دیدار خوبی بود....اما تقریبا میشه گفت هر کسی دنبال وروجکش بود و اصلا نمیشد کنار هم نشست و صحبت کرد. ...هوا هم کمی سرد شده بود و آب از دماغ بیشتر نینیها سرازیر شد با همه سختی هایی که داشت دیدن دوستان عزیزم خیلی دلچسب بود به خاطر سردی هوا خیلی زود از همدیگه خداحافظی کردیم ...هر چند که من و علی هم شب عروسی دعوت بودیم و باید زود برمی گشتیم ...هههه حالا عکس...عکس عکسها در ادامه مطلب عکس مامانها و نینیها   مامان خاطره و بردیا   مامان سارا و رادین مامان فرناز و ایلیا &n...
30 مهر 1391

کودک 17 ماهه من

گل من 17 ماهگیت مبارک گل من 17 ماهگیت سراسر شادی و لبخند   کودک 17 ماهه من ...دستگاه ریش تراش باباش رو برمیداره میگیره روی صورتش و میگه ویییییییژ کودک 17 ماهه من ...دستگاه اپیلیدی من رو برمیداره و روی دست و پاش میکشه و میگه ویییییییژ کودک 17 ماهه من ....وقتی جیش یا پیپی داشه باشه خودش اطلاع میده کودک 17 ماهه من ...بوسه های واقعی از من و پدرش میکنه...من فدای بوسه های شیرینت کودک 17 ماهه من ...عاشق سیم و برق و پریز و ...هست کودک 17 ماهه من ....خودش دندونهاشو با مسواک کوچکش مسواک میکنه (البته درست بلد نیست فقط تقلید میکنه) کودک 17 ماهه من ...گوشی تلفن رو برمیداره و میگه الو دلام...یعنی ...
22 مهر 1391

آخرین پارک تابستان 91

صبح روز جمعه 31 شهریور 91 بابا مهدی ما رو به خونه دایی حسین (دایی بابا مهدی) رسوند تا بعد از صرف صبحانه با بقیه فامیل، آخرین جمعه تابستان رو دور هم باشیم ....که حدود 11 ظهر به همراه خانواده و 4 تا از دایی های بابا مهدی به پارک جنگلی سرخه حصار رفتیم....اما طبق معمول بابا مهدی کلاس و کار داشت و پس از رسوندن ما رفت....چه هوای خوبی بود(مهدی جان جات خیلی خالی بود)...خیلی خوش گذشت....کلی والیبال بازی کردیم... ناهار کباب داشتیم...عقیقه آقا سعید (پسر خاله بابا مهدی) بود...که خودش نیز حضور نداشت...جای همه اونهایی که نبودند واقعا خالی بود.... اما از دردونه کوچولو بگم.....کلی بازی کردی...کلی شیطنت کردی...همش دوست داشتی راه بری و یکجا بن...
17 مهر 1391

ثبت این روزهااااااا

علی من، فرشته ی پاک خونه ما، عزیزتر از جانم..اینقدر این روزهااا کارهای خوشگل و عاقلانه انجام میدی که فکر میکنم خیلی بزرگ شدی اما وقتی میای تو بغلم و شیر میخوری پیش خودم میگم درسته یک کوچولو بزرگ شدی  اما هنوز نینی کوجولوی خودمی.....   1- راه رفتن روی پنجه پا.....این روزهاااا همش در حال راه رفتن هستی اونم از نوع راه رفتن روی پنجه پا ....نمیدونم خسته میشی یا نه؟ روی پنجه پا بدو بدو میکنی...روی پنجه پا می چرخی (همه میگن از حالا داره رقص باله تمرین میکنه)....بابا مهدی هم روی پنجه پا راه میره احتمالا از بابات به ارث بردی.. 2- نونو خواستن... هنوز بعد از چند ماه از غذا خور شدنت همچنان بی اشتها و بی میل به غذا هستی و مرتب...
12 مهر 1391
1